( 606)در فرو بستند اهل خانهاش |
|
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش |
( 607)لیک هنگام درشتی هم نبود |
|
چون در افتادی به چه تیزی چه سود |
( 608)بر درش ماندند ایشان پنج روز |
|
شب به سرما روز خود خورشیدسوز |
( 609)نه ز غفلت بود ماندن نه خری |
|
بلکه بود از اضطرار و بیخری |
( 610)با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار |
|
شیر مرداری خورد از جوع زار |
( 611)او همیدیدش همیکردش سلام |
|
که فلانم من مرا این است نام |
( 612)گفت باشد من چه دانم تو کیای |
|
یا پلیدی یا قرین پاکیای |
( 613)گفت این دم با قیامت شد شبیه |
|
تا برادر شد یفر من اخیه |
( 614)شرح میکردش که من آنم که تو |
|
لوتها خوردی ز خوان من دوتو |
( 615)آن فلان روزت خریدم آن متاع |
|
کل سر جاوز الاثنین شاع |
( 616)سِرّ مهر ما شنیدستند خلق |
|
شرم دارد رُو ،چو نعمت خورد حلق |
( 617)او همیگفتش چه گویی تُرّهات؟ |
|
نه تو را دانم نه نام تو نه جات |
تیزى: تندى، خشونت.
خورشید سوز: سوخته از تابش آفتاب.
بىخرى: یعنی ستوران از بیعلفی از رفتن بازماندند، کنایه از امکان باز گشت نبودن.
بستن: کنایه از همنشین بودن. رفیق شدن.
جوع: گرسنگى.
جوعزار: یعنی گرسنگی شدید.
یَفِرُّ مِن أخِیه: گرفته از قرآن کریم است در وصف قیامت «یَوْمَ یَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ»: روزى که مىگریزد آدمى از برادرش.[1]
لوت: غذای چرب و شیرین.
دو تو:یعنی دو چندان و مکرر، دو برابر، بسیار.
کُلُّ سِرٍّ...: (مثلى است) هر راز که از دو تن بگذرد بپراکند. (دوستى من و تو داستانى است که بر هر سر بازارى هست).
تُرَّهات: جمع تُرَّهَه: یعنی سخنان بیهوده و نامربوط.
( 606) ولى اهل خانه در خانه را بستند خواجه از این کار متغیر شده و دیوانه گردید. ( 607) ولى وقت درشتى و تغیر هم نبود چه انسان وقتى بچاه افتاد تندى و خشونت چه سودى دارد. ( 608) خلاصه پنج شبانه روز درب خانه روستایى معطل شده شب سرما خورده و روز در آفتاب سوختند. ( 609) این توقف نه از غفلت بود و نه از نفهمى بلکه از روى اضطرار و بىآذوقگى بود که در آن جا ماندند. ( 610) معاشرت نیکان با لئیمان از اضطرار است آدم از اضطرار مردار مىخورد. ( 611) خواجه روستایى را دیده و سلام مىکرد مىگفت من فلانیم و اسمم فلان است. ( 612) او جواب مىداد هر که مىخواهى باش من چه مىدانم تو کیستى آدم خوبى یا بد. (- من روز و شب واله خداوندم و بهیچ وجه بتو و امثال تو توجهى ندارم. (- از خودى خود بىخبر بوده از هستى من سر مویى نشانه نیست. (- هوش من غیر از حق خبر ندارد در دل مؤمن جز خدا نمىگنجد. ( 613) خواجه گفت امروز با قیامت شبیه شده برادر از برادر مىگریزد. ( 614) من همانم که تو از سفره من غذاهاى لذیذ خوردى. ( 615) و فلان روز فلان متاع را براى تو خریدم مگر ما مدتى با هم نبودیم. (- تو مگر سالها مهمان من نبودى؟ و نیکىها و احسانها از من ندیدى؟. ( 616) مردم همه دوستى ما را مىدانند و همه شنیدهاند آخر اگر از گلوى کسى نعمت پائین برود باید رویش شرم داشته باشد. ( 617) روستایى گفت این ترهات چیست که مىگویى من نه تو را مىشناسم نه اسمت را مىدانم نه جاى تو را بلدم.
روستایی از پذیرفتن خواجه و فرزندانش سرباز میزند. روستایی از بد نیتی جواب سربالا میدهد و سرمیدواند. در نظر خواجه، گویی دنیا به سرآمده بود. اشاره دارد به آیه سورهْ عبس: روزی که مرد از برادر و مادر و پدر گریزان است و هیچ کس جز خدا یار کسی نمیتواند باشد. مولانا به مثل معروف اشاره میکند که هر رازی که از میان دو تن یا از میان دو لب، بیرون آید، آن را همه میدانند. منظور این است که جز من و تو، دیگران هم خبر دارند که بارها تو مهمان من بودهای.
نتیجه یی که مولانا از این داستان می گیرد این است که دیدار شهرى با روستایى و ناشناخته انگاشتن روستایى شهری را، رمز دوستى بیشتر مردم دنیاست که خود را دوست می نمایانند و چون بهره خویش گرفتند روى بر گردانند. شهرى روستایى را دوست خود مىپنداشت و از او چشم نیکى و دل جویى داشت. چون از او چنان جفا دید، بر وى سخت دشوار بود، لیکن کار از کارگذشته بود و جاى تدبیر نبود. این داستان به حقیقت رمز دوستى انسان با شیطان است. شیطان مىکوشد تا آدمى را گمراه کند و چون او را از راه به در برد گوید:« إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخافُ اَللَّهَ رَبِّ اَلْعالَمِینَ.»[2] آن که از خدا ببرد به دام شیطان افتد که:« وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ اَلرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ»: کسى که از یاد رحمن رو گرداند بر او شیطانى مىگماریم که همراه اوست.[3]
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |